بلیط را از باجه ترمینال جنوب با کلی شلوغی و سر و صدا گرفتم .
چند روز تعطیلی بود و برای عیادت پدر بیمارم راهی زادگاهم دورود شدم ،شماره بلیط به دلیل ازدحام جمعیت ته اتوبوس را نشان میداد که چاره ای جز پذیرش آن نداشتم .
صندلیهای جلوتر را چند جوان پر کردند ،که در طول مسیر صحبتهای ایشان نظرم را به خود جلب کرد،درد دلهایی که با هم نجوا میکردند چند ساعتی مرا از حال و هوای سخت بیماری پدرم دور کرد.
چه صمیمانه از رشته و دانشگاههای محل تحصیلشان پرس و جو میکردند،اینکه همشهری بودنشان به هم جذبشان کرده بود یا مشکلات مشترکی که دارند ،هر چه بود ،باعث توجهم شد.
مشکلات معیشت و تعطیلی کارگاهها وکرایه خانه بالا، آنها را آواره ی شهرهای دیگر کرده بود.
یکی از چند ماه کار در یزد میگفت و دوری از خانواده و خطر سرایت بیماری با سر زدن ، و دیگری از کار در تهران که به دلیل نداشتن جای خواب مجبور به ترک محل کارش شده بود.
جوانانی که درد دلهایشان خبر از سختی روزگارشان میداد ولی همچنان امیدوار،تجربیات خود را در اختیار همشهریشان قرار میدادند که شاید مشکلی ازیشان حل کند.
جوان ریز نقشی که کنار پنجره از ابتدای مسیر به خواب رفته بود خبر از خستگی کار و بی رمقی او میداد و راهی سخت که پیش رو داشت.
اتوبوس به مسیر خود ادامه میداد و من از پنجره، جاده ای را دنبال میکردم که انتهایش شهری بود که روزگاری جوانانش در کارخانه و صنایع مختلف مشغول به کار بودند و اجباری برای ترک زادگاهشان نداشتند.
دورود شهریست صنعتی که با تعطیلی صنایع و کارگاهها و داشتن صنایع فعال با استخدام افراد غیر بومی ، جوانان تحصیلکرده اش یا راهی شهرهای دیگر شده اند ،یا به اعتیاد مبتلا یا به حقوق کم کارگری راضی و روزهای سختی میگذرانند.